کاش یک زاغ بُدم

روزگاری به فرنگ
میگذشتم ز رهی
رهگذری
روسـتا دهکده ای
کوچه باغی
شهری
من در آن شهر غریب
راه گم کرده بُـدم
واله و سرگردان
مانده بودم در راه
و نبود هم سخنی
همزبان ، همدل و یا همراهی
که زبانش فهمم
یا زبانم فهمد
تا که راهم پرسم
بنماید راهم
ناگهان از پس یک کوچه باغ
غار غار دو کلاغ
بشـنیدم که یکی می پرسـید
حال و احوال از آن دیگر زاغ
من ز رفتن ماندم
ایسـتادم به تفکر لختی
!که عجب
این کلاغای فرنگ
با کلاغای دیار خودمان
همزبان می باشند
یک زبان می گویند
یک بیان می شنوند
و اگر جای من اینجا یک کلاغ آمده بود
از ده و شهر و بلاد خودمان
با کلاغای دگرگفتگو می کردند
راحت و آسوده
و نبُـد بیگانه
همزبان می بودند
همره و همدل و همدرد ، و همکاشانه
فهم هم می کردند
غارغار همگی
یک صدا ، یک آهنگ
بی تکلّف ، بی رنگ
یا فریب و نیرنگ
و نبود این همه شهر
کشور و کوه و هم دشت و دمن
بهرشان خانه تنگ
ونمی زد این یک
بر سر آن یک سنگ
نه تفنگی
نه فشنگ
کــاش انســان نبـُـدم
کــاش یک زاغ بـُـدم
تا بهر جا که سفـر می کردم
وطنم آنجا بود
با کلاغای دگر
بر سر شاخ درختای بلـند
می نشستیم و سر می دادیم
غار غاریّ وبنا می کردیم
لانه ای از خس و خاری که نبود
در تصرف بر افزون طلبان
یا که موروثی دنیا طلبان
همه خرسند بـُـدیم
به یکی لانه و بس
و نمی کرد خراب
خانه صلح و صفامان را کس
نه جفای شمشیر
نه فریب تکبیر
نه چماق تکفیر
نه ریای تسبیح
نه ردای تزویر
و نه پا در زنجیر
کــاش انسان نبـُـدم
کــاش یک زاغ بـُـدم
تا چو همراه سفر می کردیم
و کلاغ پیری
رائـد و رهبری جمله تقبّل میکرد
بهر این بود که پیش از دگران پر بکشد
راه بنماید و هم راه بَــَرد
خود نمی شد گرگی
کرکس و جُـغد و یا روباهی
همگی زاغ بُـدیم
همه یک زاغ بُـدیم
کــاش انسان نبُــدم
کــاش یک زاغ بُــدم

ح درویــش

Aucun commentaire: