تسلیم

یکروز آفریدگار
تنها نشسته بود
در خلوت یگانگیش بر فراز عرش
بر جمله ملائک و شیطان ببسته بود، در های آسمان
امّا از آنطرف
شیطان به پشت هر در بسته به پتک مشت
می کوفت یک نفس
و جوابی نمی شنید
آخر کجاست او
تنها چه می کند
هان ای فرشتگان
همت کنید تا بگشائیم درب را
اما چگونه؟ چون؟
پرسید یک ملک
شیطان جواب داد
با سجده و نماز
با زاری ونیاز
با ناله در دعا
باشکوه در خفاء
اما فرشته ای
گفتا اگر نشد
شیطان به خشم گفت
عصیان کنیم و ترک نماز و عبادتش
سقف فلک بشکافیم و بشکنیم، دروازه های عرش را
غوغا به پا کنیم و ولوله تا بیکرانه ها
گفتند اگر نشد
گفتا که می شود
آموخت خود به من
روزی که او مرا
از آتش محبت و قهرش بیافرید
جبریل ناگهان
فریاد بر کشید
بس کن ز کفر گوئی و طغیان که ما به عرش
بالا شدیم از سر تسلیم و حمد او
شیطان به هم فشرد
دندان خشم و گفت
نامه رسان، تو را چه به ایمان و کفر وحمد
«تسلیم و سر کشی» تو کجا فهم کرده ای
مامور یک پیامی و معذور امر رب
با تو نگفته جز” برسان” و” بگو” دگر
هستی تو بی خبر زپیام و پیمبری
ناگاه یک ملک
با چهره ای عبوس
پا در میان نهاد
با اعتراض گفت
ما در عبادتش
هم در اطاعتش
فرمان بریم و بس
تسلیم محض محض
شیطان ز خنده روده برشده اما به غیض گفت
تسلیم سر براه چو سگ نزد صاحبش
بی چون یا چرا
صاحب چو دزدشود تو بهمرهش
دزدی کنی و پاچه دری اهل خانه را
چوپان اگر شود رمه را یار و همدمی
آخوند اگر شودبه منبر او گریه سر دهی
لوطی اگر شود برقص در آئی چوعنترش
هان! ای فرشتگان
تسلیم امر حق شوید نه تسلیم امر رب
ابلیس را به خلوت خود خواند ناگهان
تا این کلام نغز شنید آفریدگار
در اندرون خلوت حق چون حضور یافت
گردن فراز سر به رکوع به سجده داد
بر خاک عرش فرو شد به بندگی
ابلیس آن ملک
مهر 8713

کمین

ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که تو چون خواهی کرد
حکم ، در کارکسانی که بنام تو و پیغمبر و دین و ره تو
بند بردست خلایق زده
برپا زنجیر
بسته و یوغ اسارت به همه گردنها
لب هر اهل سخن دوخته با حکم رسول
و شکستند قلم تا به کلامی نکند یاد از حق
که پیامی نرسد منتظران را ز سحر
تا چپاول شده این قافله خفته به جهل
وا صباحا نکند بیدارش
بانک صوری نکند هشیارش
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه سازی فرجام
کار آن بت شکنانی که به صد مکر و فریب
بشکستند بت و بتکده ویران کردند
و به شمشیر ریا بابک و مزدک کشتند
خود به پای بت ابلیس به خاک افتادند
خانه شان جایگه خدعه و کید و تزویر
خلق را ساجد و عابد خواهند
بر بت خویش کنون
ور نه با صوت اذان
و به بانگ تکبیر
با چماق تکفیر
می شکانند سری را که نیاید به رکوع
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم

تا ببینم که چه تدبیر کنی

غم این خفـتۀ چند
این اسیران به بند
بندی اهرمن پستِ پلید
خفـتة مذهبِ ترس و تخدیر
آن یکی نام تو دارد بر لب
واین دگر ذکر تو گوید تسبیح
آن به گوشش یکسر
ذکر لالائی شیطان خوانده
واین دگر اندر خواب
بار این قافله یغما برده
همه با نام خدا
همه بر بســـم الله
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه تفسیر کنی
این همه ظلم و ستم را که بر این خلق اسیر
سالیان است روا داشته ای
هر پیامی که رسولان ز سویت آوردند
همه بر دست شده بند و به پا ها زنجیر
به زبان تیغ
به لب مهر
دهان قفل
و جان را مهمیز
یوغ بر گردن و خون را تخدیر
چشم را سایه شومی شده هنگام نگاه
و در این وانفسا
همه شد زنگ ضلالت به ضمیر
یا محمـّـــــــد تو نگفتی به ستم دیر نپاید ُملکی ! ؟
پس چه سان این ستم و کفر شده بی پایان
ما بر این ظلم و ستم تا بکجا صبر کنیم
صبر که حدّی دارد

ای خــدا صبر ندارد حـدّی !؟
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه سان می سوزی
ظالمان را به جهنم نــه
که بر دامن خاک
غاصبان را به قیامت نــه
که اینجا به مُغاک
زآتش سوخته دل کودک مظلوم یتیم
جانیان را در بند
قاتلان را به کمند
دیو ها در زنجیر
و ددان تیر آجین
ای خدا گر همه اینها تو بسوزی به جهان باک مدار
دین و راه و روش تو نشود بی رهرو
رهروان ره تو جمله به بند و زنجیر
و به زندان ستم بندی دیوان شبند
یا که آواره کوه و کمرند
و گرفتند بسی راه بیابان در پیش
خسته جان ، حال پریشان ، دل ریش
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا بفهمم که از این زندگی و هستی و غوغای حیات
تو چه حکمت داری
و عدالت چون است
قسط و میزان به کجا مدفون است
کی به کی مدیون است
تا به کِـی مرهون است
این ستم دیده جفا کش مخلوق
که اگر لقمه نانیش تو دادی به گلو پر خون است
بخت و اقبال چه وُ شانس و یا قدر و قضا
چیست آخرکه اگر هست
تفاوت نکند
عابد و مؤمن و زاهد با گبر
نا شکیبائی و کفران با صبر
ثروت و مکنت و دولت با فقر
غفلت و شهوت و بازی با درد
گاهواره با قبر
راه را رفتن و ماندن در راه
هیچ باشدشان فرق ؟
گر چنین است که صبر
زهر تلخی است به کام همه مردان صبور
و شهامت ندهد سود به به مردان جسور
عالم آگه و پیران فکور
وان جوان مخمور
یا که مست و هشیار
گر تفاوت نکند،
می گویم
ظلم با عدل یکی است
قاضی و حاکم و محکوم یکی است
عفت و عصمت و فحش و فحشاء
جهل و بی پروائی
بر علم و تقوا
همه خوبی بدها
همه شادی غم ها
یکسره بازی بیهوده و فرجام یکی است
و تو بر بازی و بازیچة عمر من و آن
به تما شا و تفـرّج بنشینی
که به هنگام حضور
از سر شانش و قضا و تقدیر
این به دوزخ بری و آن به بهشت !؟
حاش لله بپذیرم ز تو این حکمت زشت
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا بدانم که ترا
هست حرفیّ و حسابی یا نه
منطق و حکم و کتابی یا نه
جنت و دوزخ و ناری یا نه
من یشاء تو چه حکمی دارد
آن گنه کرده چه جرمی دارد
وین به ره رفته چه مزدی دارد
همة جرم و گناه و تقصیر
یا ثواب و تسبیح
و صلات و تکبیر
من یشاء تو نموده تدبیر
من چرا می سوزم ؟
تو چرا می سوزی ؟
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
گر چه می دانم تو
خود لبالمرصادی
لیک من خسته و در مانده از این صبر تو ام
بیم آنست که صبر تو شود جاویدان
این همه ظلم و ستم گو که ندارد پایان
ای خدا صبر ندارد حــدّی !؟
صبر حــدّی دارد
صبر حــدّی دارد
ح درویــش

ظلّ الله


خدایا سایه ات کوتاه باد از سر
که از سنگینی این سایه
دیگر راست کِی گردد کمر
کِی آب راحت از گلو پائین رود ما را
چه سر آسود بر بالین
کدامین خواب در چشمان تر نشکست
کدامین شام تار ما سحر شد
کی براین شب بامداد آید
خدایاطاقت بیداد دیگر نیست
کوته سایه ات از سر
دمی بر ما ترحم کن
خدایامن نمی دانم کجائی
در زمین؟
در عرش ؟
یا در آسمان هفتمین
هشتم ؟
کجا ؟
یا نا کجا
هر جا که هستی
سایه ات ما را بدنبال است
یا بر سر
که خود را شاه می نامد گهی
گه رهبر و رائد
ولیّ و جانشین حق
امام و شیخ
یا روح خدا، قائد
و گاهی هم
کشیش و پاپ
یا اسقف
و شاید امپراتور جهان
امّا دریغا
هر چه باشد
یا که هر چه هست
ظلّ الله خوانندش
و بر ما ارمغان آرد همه فقر و فلاکت را
ستم
زندان
بلا
جور و جفا
جهل و حقارت را
بهشتی هم اگر باشد
به دنیا دار بفروشند
ما را قدرت بیع و شرائی نیست
و توبر ما فکندی سایه
گاهی نام او ضحّاک
گهی با نام خسرو آمد و گه موبد نا پاک
گهی نامش خلیفه بود
گاهی منجی موعود
گهی چون شبروان آیدبه تاراج
گهی مأمور بیت المال یا باج
زکات نان نا خورده برد درویش را هر دم
و از پستان مادر خُمس شیر طفل بستاند
خدایاسایه کوته کن ز سر ما را
که سامان نیست سرها را
ز شرّ سایه های شوم
شرّ ظلم ظلّ الله
خدایا ظلّ خود بردار تا آنی بیاسائیم
از این عدل و داد اهرمن گونه
از این قسمت
ازاین تقدیر
از این قسط وارونه
!خــدایا ظلّ شیطـان را ضلالت بیش از این باشد؟
ح درویــش

اگـــر جای خدا بودم

خـدایا
من اگر جای تو بـودم
توبه می کردم
بدرگاه ملائک
زین نصیحت نا شنیدن
زین لجاجت
زین غرور و کِـبر
اندر خلقت شوم بشر
وزان بد تر
دمیدی روح خود در این لجن
انسانش نامیدی
امانت را بدستان خیانتبار او دادی
چه می گویم
خلیفه خواندیش
او را نیابت در زمین دادی
خداوندا تو علام الغیوبی
از چه این مغضوب را اشرف به مخلوقات نامیدی
تو گل را آفریدی
باغ و بلبل
نسترن
طوطی
کبوتر با همه آزادگی
قمری
پرستو
اسب را با آن نجابت
شیر را با آن صلابت
ای خداوند جمیل
ای دوستدار جمله زیبائی
چه کم بودت ؟
چه طرفی بستی از نقاشی این لکه زشتی که بر سیمای زیبای جهان کردی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
می ستاندم باز از آدم امانت را
و بر موجود دیگر عرضه می کردم
به ماهیها
به دریا
یا که بر امواج
بر طوفان
به جنگل
بر درخت سرو می دادم
خلافت را به ببر و شیر می دادم
نه بر آدم
به شیر ار داده بودی
از شکارش اندکی می خورد و قانع بود
به ببر ار داده بودی باز بهتر بود
ستم بر آهوان می رفت و گرگان در امان بودند
به کفتار و به گرگ ار داده بودی باز بهتر بود
جفا را گوسفندی می کشید اما شغالان در امان بودند
و از ته مانده آن ببر یا کفتار و گرگ و شیر
موجودات دیگر بهره می بردند
نه بر آدم
که خود را نیز می درّد
امان از او ندارد نی خود و نی هیچ مخلوقی
درنده خوتر از گرگ است بر ابناء نوع خویش
روباهان به میدان فریب او را غلامانند
و از ابلیس بربوده است یکجا گوی شیطانی
پلشتیهاش اهریمن خجل کرده
خــدایامن اگر جای تو بودم
پاک می کردم
جهان زین مایه فسق و فجور و ظلم
زین بیداد گر
زین آفت هستی
خـــدایا
گر حسابیّ و کتابی هست در کارت
بیا قدری تأمل کن
تو رحمانی
رحیمی
عادلی
غفّار و وهـّابی
کریمی
قادری
خلّاق و آگاهی
ولی اینجا امین و جانشینی در زمین داری
که خود گفتی ظلوم است او
جهول و طاغی و یاغی
تو خود گفتی بخیل است او
خسیس و خائـِن و خاطی
خداوندا
خلاصم کن
بگو با اهرمن همداستان ، هم عهد و پیمانی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
دل نمی بستم به یک موسی و ابراهیم
که گر خیری در آنها بود ، صد شرّ از پیش آمد
از آن معدود بی جان بُت که ابراهیم را زیر تبر آمد
هزاران بُت تراش و بُت پدید آمد
هزاران بُت پرست و بتکده
لات و هبل آمد
پس از موسی هزاران سامری آمد
به هر خیر کلیمت سالها شرّ و شرارت بر زمین بارید
و از عیسی نگو خود نیک می دانم
که او را رحمتی بود و سلامی
لیک اندر پی
بنام او هزاران دوزخ سوزان پدید آمد
بنام عیسی مصلوب بر مردم
صلیب مرگ بر پا شد
محمّد را نگو
هیهات
در ساعات قبل از مرگ
در اوج شکوه و عزّت و قدرت
کسی فرمان نبرد او را
چنان روی صلیب مرگ تیر آجین یاران شد
که عیسی اشک خون می ریخت بر حال فکار او
و امـــّا بــعد بر پا شد
هزاران مسجد و معبد
کلیسا و کنشت و دیر
تا بنیان کُند بیداد و ظلم و کین
و قتل و غارت و تزویر
دین بر دین
کرامت را نظر تنگی ، چپاول
دوستی را کینه
رحمت را شقاوت
قسط را غارتگری معنی کند
دین مظهر تخدیر و بر کفر و ستم توجیه
و تو دل خوش به نامی چند
ما دل خون بروی خاک
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
سایه ام کوتاه می کردم ز سر
این مردمان مانده در زنجیر
کز این سوزان و سنگین سایه ات ما را
نه خوابی بوده در چشم و
نه آبی خوش گلوئی را
نه راحت سر به بالین و
نه در زنجیر آسودیم آنی را
خــدایا
من اگر جای تو بودم
نــَــه
تو گر بودی به جای من چه می کردی
بجز عصیان
چو می دیدیکه کاخی سبزسر بر آسمان سائیده دیگر بار
و زیر گنبد آن کاخ
مریدانت به بـسم الله رنگین سفره ها بگشوده
در حلقوم می ریزند
رنگارنگ از مأکول و ازمشروب
والحمدی به سیری گفته و تکبیر گو سجـّاده بگشایند
تـا خرسند باشیّ و نبینی
آن گرسنه کودک محزون
که در کوخی نه چندان دور
سر بر خاک
بابا را به خواب خویش می بیند
که نان در دست می آید
خدایا گر تو جای من بــُدی
نـَــه
بــِِـه ، تو خود باشی و من خود را
ح درویــش

کاش یک زاغ بُدم

روزگاری به فرنگ
میگذشتم ز رهی
رهگذری
روسـتا دهکده ای
کوچه باغی
شهری
من در آن شهر غریب
راه گم کرده بُـدم
واله و سرگردان
مانده بودم در راه
و نبود هم سخنی
همزبان ، همدل و یا همراهی
که زبانش فهمم
یا زبانم فهمد
تا که راهم پرسم
بنماید راهم
ناگهان از پس یک کوچه باغ
غار غار دو کلاغ
بشـنیدم که یکی می پرسـید
حال و احوال از آن دیگر زاغ
من ز رفتن ماندم
ایسـتادم به تفکر لختی
!که عجب
این کلاغای فرنگ
با کلاغای دیار خودمان
همزبان می باشند
یک زبان می گویند
یک بیان می شنوند
و اگر جای من اینجا یک کلاغ آمده بود
از ده و شهر و بلاد خودمان
با کلاغای دگرگفتگو می کردند
راحت و آسوده
و نبُـد بیگانه
همزبان می بودند
همره و همدل و همدرد ، و همکاشانه
فهم هم می کردند
غارغار همگی
یک صدا ، یک آهنگ
بی تکلّف ، بی رنگ
یا فریب و نیرنگ
و نبود این همه شهر
کشور و کوه و هم دشت و دمن
بهرشان خانه تنگ
ونمی زد این یک
بر سر آن یک سنگ
نه تفنگی
نه فشنگ
کــاش انســان نبـُـدم
کــاش یک زاغ بـُـدم
تا بهر جا که سفـر می کردم
وطنم آنجا بود
با کلاغای دگر
بر سر شاخ درختای بلـند
می نشستیم و سر می دادیم
غار غاریّ وبنا می کردیم
لانه ای از خس و خاری که نبود
در تصرف بر افزون طلبان
یا که موروثی دنیا طلبان
همه خرسند بـُـدیم
به یکی لانه و بس
و نمی کرد خراب
خانه صلح و صفامان را کس
نه جفای شمشیر
نه فریب تکبیر
نه چماق تکفیر
نه ریای تسبیح
نه ردای تزویر
و نه پا در زنجیر
کــاش انسان نبـُـدم
کــاش یک زاغ بـُـدم
تا چو همراه سفر می کردیم
و کلاغ پیری
رائـد و رهبری جمله تقبّل میکرد
بهر این بود که پیش از دگران پر بکشد
راه بنماید و هم راه بَــَرد
خود نمی شد گرگی
کرکس و جُـغد و یا روباهی
همگی زاغ بُـدیم
همه یک زاغ بُـدیم
کــاش انسان نبُــدم
کــاش یک زاغ بُــدم

ح درویــش

من و حافظ

الا یا ایّها السّــاقی دگر بس کن مــده جامـــــــی
که دردم را نه درمان است از این خمر شیطانی
،
زآه ســــوختــه دل کــــودک محـــزون بی بابا
نه نافه بوی خوش دارد نه دیگر می به مینائی
،
مرآن حافظ که یکسرازمی و معشوق وساغرگفت
کجـــــا دانـســت حــال ما بدین ایـام ظلـمــــــانی
،
شب تاریک و بیــم موج و گردابی چنـان هائـل
بهشت ومأمن ما شـــد از این ظلم مسـلمـــــانی
،
به سالک گوش کمتر کن ولو پـیر مغــان باشـد
می و سجـّاده حالی هر دو ابزاریست شیــطانی
،
مرا امن و امانی نیست در مــــنزل و یا معــــبر
جرس را گوکه دم درکش که ما را نیست پیمانی
،
همه کارم ز نومیدی به شعر و شاعری افتـاد
ســـروده کی شود شعری کزو سازند درمانی
،
به کُنج شاعـــری بسپار حافظ را تو ای درویـش
که او را دل بسی خوش بوده با معشوق و مینائی
،
علاجی گر همی خواهی بر این بی دردی دلها
سـرت بر دار می باید، دلت را پا به میـــدانی
ح درویش