خـدایا
من اگر جای تو بـودم
توبه می کردم
بدرگاه ملائک
زین نصیحت نا شنیدن
زین لجاجت
زین غرور و کِـبر
اندر خلقت شوم بشر
وزان بد تر
دمیدی روح خود در این لجن
انسانش نامیدی
امانت را بدستان خیانتبار او دادی
چه می گویم
خلیفه خواندیش
او را نیابت در زمین دادی
خداوندا تو علام الغیوبی
از چه این مغضوب را اشرف به مخلوقات نامیدی
تو گل را آفریدی
باغ و بلبل
نسترن
طوطی
کبوتر با همه آزادگی
قمری
پرستو
اسب را با آن نجابت
شیر را با آن صلابت
ای خداوند جمیل
ای دوستدار جمله زیبائی
چه کم بودت ؟
چه طرفی بستی از نقاشی این لکه زشتی که بر سیمای زیبای جهان کردی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
می ستاندم باز از آدم امانت را
و بر موجود دیگر عرضه می کردم
به ماهیها
به دریا
یا که بر امواج
بر طوفان
به جنگل
بر درخت سرو می دادم
خلافت را به ببر و شیر می دادم
نه بر آدم
به شیر ار داده بودی
از شکارش اندکی می خورد و قانع بود
به ببر ار داده بودی باز بهتر بود
ستم بر آهوان می رفت و گرگان در امان بودند
به کفتار و به گرگ ار داده بودی باز بهتر بود
جفا را گوسفندی می کشید اما شغالان در امان بودند
و از ته مانده آن ببر یا کفتار و گرگ و شیر
موجودات دیگر بهره می بردند
نه بر آدم
که خود را نیز می درّد
امان از او ندارد نی خود و نی هیچ مخلوقی
درنده خوتر از گرگ است بر ابناء نوع خویش
روباهان به میدان فریب او را غلامانند
و از ابلیس بربوده است یکجا گوی شیطانی
پلشتیهاش اهریمن خجل کرده
خــدایامن اگر جای تو بودم
پاک می کردم
جهان زین مایه فسق و فجور و ظلم
زین بیداد گر
زین آفت هستی
خـــدایا
گر حسابیّ و کتابی هست در کارت
بیا قدری تأمل کن
تو رحمانی
رحیمی
عادلی
غفّار و وهـّابی
کریمی
قادری
خلّاق و آگاهی
ولی اینجا امین و جانشینی در زمین داری
که خود گفتی ظلوم است او
جهول و طاغی و یاغی
تو خود گفتی بخیل است او
خسیس و خائـِن و خاطی
خداوندا
خلاصم کن
بگو با اهرمن همداستان ، هم عهد و پیمانی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
دل نمی بستم به یک موسی و ابراهیم
که گر خیری در آنها بود ، صد شرّ از پیش آمد
از آن معدود بی جان بُت که ابراهیم را زیر تبر آمد
هزاران بُت تراش و بُت پدید آمد
هزاران بُت پرست و بتکده
لات و هبل آمد
پس از موسی هزاران سامری آمد
به هر خیر کلیمت سالها شرّ و شرارت بر زمین بارید
و از عیسی نگو خود نیک می دانم
که او را رحمتی بود و سلامی
لیک اندر پی
بنام او هزاران دوزخ سوزان پدید آمد
بنام عیسی مصلوب بر مردم
صلیب مرگ بر پا شد
محمّد را نگو
هیهات
در ساعات قبل از مرگ
در اوج شکوه و عزّت و قدرت
کسی فرمان نبرد او را
چنان روی صلیب مرگ تیر آجین یاران شد
که عیسی اشک خون می ریخت بر حال فکار او
و امـــّا بــعد بر پا شد
هزاران مسجد و معبد
کلیسا و کنشت و دیر
تا بنیان کُند بیداد و ظلم و کین
و قتل و غارت و تزویر
دین بر دین
کرامت را نظر تنگی ، چپاول
دوستی را کینه
رحمت را شقاوت
قسط را غارتگری معنی کند
دین مظهر تخدیر و بر کفر و ستم توجیه
و تو دل خوش به نامی چند
ما دل خون بروی خاک
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
سایه ام کوتاه می کردم ز سر
این مردمان مانده در زنجیر
کز این سوزان و سنگین سایه ات ما را
نه خوابی بوده در چشم و
نه آبی خوش گلوئی را
نه راحت سر به بالین و
نه در زنجیر آسودیم آنی را
خــدایا
من اگر جای تو بودم
نــَــه
تو گر بودی به جای من چه می کردی
بجز عصیان
چو می دیدیکه کاخی سبزسر بر آسمان سائیده دیگر بار
و زیر گنبد آن کاخ
مریدانت به بـسم الله رنگین سفره ها بگشوده
در حلقوم می ریزند
رنگارنگ از مأکول و ازمشروب
والحمدی به سیری گفته و تکبیر گو سجـّاده بگشایند
تـا خرسند باشیّ و نبینی
آن گرسنه کودک محزون
که در کوخی نه چندان دور
سر بر خاک
بابا را به خواب خویش می بیند
که نان در دست می آید
خدایا گر تو جای من بــُدی
نـَــه
بــِِـه ، تو خود باشی و من خود را
من اگر جای تو بـودم
توبه می کردم
بدرگاه ملائک
زین نصیحت نا شنیدن
زین لجاجت
زین غرور و کِـبر
اندر خلقت شوم بشر
وزان بد تر
دمیدی روح خود در این لجن
انسانش نامیدی
امانت را بدستان خیانتبار او دادی
چه می گویم
خلیفه خواندیش
او را نیابت در زمین دادی
خداوندا تو علام الغیوبی
از چه این مغضوب را اشرف به مخلوقات نامیدی
تو گل را آفریدی
باغ و بلبل
نسترن
طوطی
کبوتر با همه آزادگی
قمری
پرستو
اسب را با آن نجابت
شیر را با آن صلابت
ای خداوند جمیل
ای دوستدار جمله زیبائی
چه کم بودت ؟
چه طرفی بستی از نقاشی این لکه زشتی که بر سیمای زیبای جهان کردی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
می ستاندم باز از آدم امانت را
و بر موجود دیگر عرضه می کردم
به ماهیها
به دریا
یا که بر امواج
بر طوفان
به جنگل
بر درخت سرو می دادم
خلافت را به ببر و شیر می دادم
نه بر آدم
به شیر ار داده بودی
از شکارش اندکی می خورد و قانع بود
به ببر ار داده بودی باز بهتر بود
ستم بر آهوان می رفت و گرگان در امان بودند
به کفتار و به گرگ ار داده بودی باز بهتر بود
جفا را گوسفندی می کشید اما شغالان در امان بودند
و از ته مانده آن ببر یا کفتار و گرگ و شیر
موجودات دیگر بهره می بردند
نه بر آدم
که خود را نیز می درّد
امان از او ندارد نی خود و نی هیچ مخلوقی
درنده خوتر از گرگ است بر ابناء نوع خویش
روباهان به میدان فریب او را غلامانند
و از ابلیس بربوده است یکجا گوی شیطانی
پلشتیهاش اهریمن خجل کرده
خــدایامن اگر جای تو بودم
پاک می کردم
جهان زین مایه فسق و فجور و ظلم
زین بیداد گر
زین آفت هستی
خـــدایا
گر حسابیّ و کتابی هست در کارت
بیا قدری تأمل کن
تو رحمانی
رحیمی
عادلی
غفّار و وهـّابی
کریمی
قادری
خلّاق و آگاهی
ولی اینجا امین و جانشینی در زمین داری
که خود گفتی ظلوم است او
جهول و طاغی و یاغی
تو خود گفتی بخیل است او
خسیس و خائـِن و خاطی
خداوندا
خلاصم کن
بگو با اهرمن همداستان ، هم عهد و پیمانی
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
دل نمی بستم به یک موسی و ابراهیم
که گر خیری در آنها بود ، صد شرّ از پیش آمد
از آن معدود بی جان بُت که ابراهیم را زیر تبر آمد
هزاران بُت تراش و بُت پدید آمد
هزاران بُت پرست و بتکده
لات و هبل آمد
پس از موسی هزاران سامری آمد
به هر خیر کلیمت سالها شرّ و شرارت بر زمین بارید
و از عیسی نگو خود نیک می دانم
که او را رحمتی بود و سلامی
لیک اندر پی
بنام او هزاران دوزخ سوزان پدید آمد
بنام عیسی مصلوب بر مردم
صلیب مرگ بر پا شد
محمّد را نگو
هیهات
در ساعات قبل از مرگ
در اوج شکوه و عزّت و قدرت
کسی فرمان نبرد او را
چنان روی صلیب مرگ تیر آجین یاران شد
که عیسی اشک خون می ریخت بر حال فکار او
و امـــّا بــعد بر پا شد
هزاران مسجد و معبد
کلیسا و کنشت و دیر
تا بنیان کُند بیداد و ظلم و کین
و قتل و غارت و تزویر
دین بر دین
کرامت را نظر تنگی ، چپاول
دوستی را کینه
رحمت را شقاوت
قسط را غارتگری معنی کند
دین مظهر تخدیر و بر کفر و ستم توجیه
و تو دل خوش به نامی چند
ما دل خون بروی خاک
خـــــدایا
من اگر جای تو بودم
سایه ام کوتاه می کردم ز سر
این مردمان مانده در زنجیر
کز این سوزان و سنگین سایه ات ما را
نه خوابی بوده در چشم و
نه آبی خوش گلوئی را
نه راحت سر به بالین و
نه در زنجیر آسودیم آنی را
خــدایا
من اگر جای تو بودم
نــَــه
تو گر بودی به جای من چه می کردی
بجز عصیان
چو می دیدیکه کاخی سبزسر بر آسمان سائیده دیگر بار
و زیر گنبد آن کاخ
مریدانت به بـسم الله رنگین سفره ها بگشوده
در حلقوم می ریزند
رنگارنگ از مأکول و ازمشروب
والحمدی به سیری گفته و تکبیر گو سجـّاده بگشایند
تـا خرسند باشیّ و نبینی
آن گرسنه کودک محزون
که در کوخی نه چندان دور
سر بر خاک
بابا را به خواب خویش می بیند
که نان در دست می آید
خدایا گر تو جای من بــُدی
نـَــه
بــِِـه ، تو خود باشی و من خود را
ح درویــش
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire