کمین

ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که تو چون خواهی کرد
حکم ، در کارکسانی که بنام تو و پیغمبر و دین و ره تو
بند بردست خلایق زده
برپا زنجیر
بسته و یوغ اسارت به همه گردنها
لب هر اهل سخن دوخته با حکم رسول
و شکستند قلم تا به کلامی نکند یاد از حق
که پیامی نرسد منتظران را ز سحر
تا چپاول شده این قافله خفته به جهل
وا صباحا نکند بیدارش
بانک صوری نکند هشیارش
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه سازی فرجام
کار آن بت شکنانی که به صد مکر و فریب
بشکستند بت و بتکده ویران کردند
و به شمشیر ریا بابک و مزدک کشتند
خود به پای بت ابلیس به خاک افتادند
خانه شان جایگه خدعه و کید و تزویر
خلق را ساجد و عابد خواهند
بر بت خویش کنون
ور نه با صوت اذان
و به بانگ تکبیر
با چماق تکفیر
می شکانند سری را که نیاید به رکوع
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم

تا ببینم که چه تدبیر کنی

غم این خفـتۀ چند
این اسیران به بند
بندی اهرمن پستِ پلید
خفـتة مذهبِ ترس و تخدیر
آن یکی نام تو دارد بر لب
واین دگر ذکر تو گوید تسبیح
آن به گوشش یکسر
ذکر لالائی شیطان خوانده
واین دگر اندر خواب
بار این قافله یغما برده
همه با نام خدا
همه بر بســـم الله
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه تفسیر کنی
این همه ظلم و ستم را که بر این خلق اسیر
سالیان است روا داشته ای
هر پیامی که رسولان ز سویت آوردند
همه بر دست شده بند و به پا ها زنجیر
به زبان تیغ
به لب مهر
دهان قفل
و جان را مهمیز
یوغ بر گردن و خون را تخدیر
چشم را سایه شومی شده هنگام نگاه
و در این وانفسا
همه شد زنگ ضلالت به ضمیر
یا محمـّـــــــد تو نگفتی به ستم دیر نپاید ُملکی ! ؟
پس چه سان این ستم و کفر شده بی پایان
ما بر این ظلم و ستم تا بکجا صبر کنیم
صبر که حدّی دارد

ای خــدا صبر ندارد حـدّی !؟
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا ببینم که چه سان می سوزی
ظالمان را به جهنم نــه
که بر دامن خاک
غاصبان را به قیامت نــه
که اینجا به مُغاک
زآتش سوخته دل کودک مظلوم یتیم
جانیان را در بند
قاتلان را به کمند
دیو ها در زنجیر
و ددان تیر آجین
ای خدا گر همه اینها تو بسوزی به جهان باک مدار
دین و راه و روش تو نشود بی رهرو
رهروان ره تو جمله به بند و زنجیر
و به زندان ستم بندی دیوان شبند
یا که آواره کوه و کمرند
و گرفتند بسی راه بیابان در پیش
خسته جان ، حال پریشان ، دل ریش
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا بفهمم که از این زندگی و هستی و غوغای حیات
تو چه حکمت داری
و عدالت چون است
قسط و میزان به کجا مدفون است
کی به کی مدیون است
تا به کِـی مرهون است
این ستم دیده جفا کش مخلوق
که اگر لقمه نانیش تو دادی به گلو پر خون است
بخت و اقبال چه وُ شانس و یا قدر و قضا
چیست آخرکه اگر هست
تفاوت نکند
عابد و مؤمن و زاهد با گبر
نا شکیبائی و کفران با صبر
ثروت و مکنت و دولت با فقر
غفلت و شهوت و بازی با درد
گاهواره با قبر
راه را رفتن و ماندن در راه
هیچ باشدشان فرق ؟
گر چنین است که صبر
زهر تلخی است به کام همه مردان صبور
و شهامت ندهد سود به به مردان جسور
عالم آگه و پیران فکور
وان جوان مخمور
یا که مست و هشیار
گر تفاوت نکند،
می گویم
ظلم با عدل یکی است
قاضی و حاکم و محکوم یکی است
عفت و عصمت و فحش و فحشاء
جهل و بی پروائی
بر علم و تقوا
همه خوبی بدها
همه شادی غم ها
یکسره بازی بیهوده و فرجام یکی است
و تو بر بازی و بازیچة عمر من و آن
به تما شا و تفـرّج بنشینی
که به هنگام حضور
از سر شانش و قضا و تقدیر
این به دوزخ بری و آن به بهشت !؟
حاش لله بپذیرم ز تو این حکمت زشت
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
تا بدانم که ترا
هست حرفیّ و حسابی یا نه
منطق و حکم و کتابی یا نه
جنت و دوزخ و ناری یا نه
من یشاء تو چه حکمی دارد
آن گنه کرده چه جرمی دارد
وین به ره رفته چه مزدی دارد
همة جرم و گناه و تقصیر
یا ثواب و تسبیح
و صلات و تکبیر
من یشاء تو نموده تدبیر
من چرا می سوزم ؟
تو چرا می سوزی ؟
،
ای خــــــــــــدامن به رصد بنشستم
گر چه می دانم تو
خود لبالمرصادی
لیک من خسته و در مانده از این صبر تو ام
بیم آنست که صبر تو شود جاویدان
این همه ظلم و ستم گو که ندارد پایان
ای خدا صبر ندارد حــدّی !؟
صبر حــدّی دارد
صبر حــدّی دارد
ح درویــش

Aucun commentaire: